قصه تنهایی ...

میدانم اهــــــــــــــل بارانی

پس به کلبه بارانی ام بیــــــــــــــا

کمی زیر باران ذهـــــــــــن ِ مــــــن قدم بزن

کمی خیس شو


جامی را که در جداره هایش

شراب خشکیده بود

اگر بیایی جامی لبریز از بارانِ عشقــــــــــــــم

با طعم شـــــــــراب خواهی نوشید

یـــــــا مست خواهی شد

یـــــــــــــــــــا می زده  ...

نوشته شده در دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:,ساعت 9:27 توسط الهام|

 

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ترا با لهجه گلهای نیلوفر
صدا کردم ...
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های
 آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت
جدا کردم
 و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی ...
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
ومن تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم ...
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی
 خورشید وا کردم
نمی دانم که چرا رفتی؟
نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت
باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک بر داشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
وبعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام
هستی ام از دست خواهد رفت
کس حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای تو ام برگرد
ببین از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام وزیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن
خطا کردم
 و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سر دست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا شاید به رسم عادت پروانگی مان باز
 برا ی شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم ...
نوشته شده در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,ساعت 13:41 توسط الهام|

شب از مهتاب سر میره

تمام ماه تو آبه؛
        شبیه عکس یک رویاست ،
تو خوابیدی ،جهان خوابه!
زمین دور تو میگرده
زمان دست تو افتاده
تماشا کن!
سکوت تو عجب عمقی به شب داده!
تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی
شب از جایی شروع میشه،
که تو چشماتو میبندی
 تو را آغوش میگیرم
تنم سرریز رویا شه
جهان قد یه لالایی،
 توی آغوش من جا شه
 تو را آغوش میگیرم
هوا تاریکتر میشه!
خدا از دستهای تو بمن نزدیکتر میشه...
زمین دور تو میگرده
زمان دست تو افتاده؛ تماشا کن!
سکوت تو عجب عمقی به شب داده
تمام خونه پر میشه،
ازین تصویر رویایی
تماشا کن! تماشا کن!
چه بیرحمانه زیبایی...!
نوشته شده در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,ساعت 13:37 توسط الهام|


آخرين مطالب
» فقر یعنی...
» بهترین باش
» گردو یا الماس؟
» عتیقه فروش
» چه تلخ است روابطمان این روزها...
» زندگی کن
» گند زدیم...
» فرق عشق و ازدواج
» امید عشق زیبایی
» گرگ
» خدا
» خلقت زن
» زرنگتر از اصفهانی ها
» کم کم یاد خواهی گرفت
» تف به این شانس...
» لباس فارغ التحصیلی
» آدم ها دو دسته اند...
» خوشبختی کجاست...؟؟؟!!!!
» حس مرد

Design By : Pichak