قصه تنهایی ...

در باغ  ” بی بر گی ” زادم

 و در ثروت فقر غنی گشتم 

و از چشمه ی ایمان سیراب شدم

و در هوای دوست داشتن ، دم زدم

و در آرزوی آزادی سر بر داشتم

و در بالای غرور ، قامت کشیدم

و از دانش ، طعامم دادند

و از شعر، شرابم نوشاندند

و از مهر ، نوازشم کردند

و ” حقیقت ” دینم شد و راهِ رفتنم

و ” خیر ” حیاتم شد و کارِ ماندنم

و ” زیبایی” عشقم شد و بهانه ی زیستنم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:,ساعت 8:42 توسط الهام|


آخرين مطالب
» فقر یعنی...
» بهترین باش
» گردو یا الماس؟
» عتیقه فروش
» چه تلخ است روابطمان این روزها...
» زندگی کن
» گند زدیم...
» فرق عشق و ازدواج
» امید عشق زیبایی
» گرگ
» خدا
» خلقت زن
» زرنگتر از اصفهانی ها
» کم کم یاد خواهی گرفت
» تف به این شانس...
» لباس فارغ التحصیلی
» آدم ها دو دسته اند...
» خوشبختی کجاست...؟؟؟!!!!
» حس مرد

Design By : Pichak